وقت هایی هست که آدم دلش می خواهد فقط بنویسد. از کوچه جلوی خانه شان، از یک کسی که دیگر نمی بیندش، از این همه روزهای گذشته و از هر چیز و هر چیز دیگر.

 

این روزها مانده ام که کارهایم درست بود یا نه؟ حرفهایم، نوشته هایم و ...!

یک عادت بد که نه، یک خصلت بد یا بدرد نخور من این است که از کنار هر دیوار، آدم، درخت و یا هرچیزی که یک روز گذشته ام خاطره ای در ذهنم نقش بسته است. اینقدر این حس قوی است که بنظرم می آید هفتاد هشتاد سالی باید عمر کرده باشم. راستش بنظرم هر چیزی که باید یک عمر را صرف داشتنش کنی من بدست آورده ام و البته که همان چیز را در لحظه ای بعد از آن عمر هم از دست داده ام.

داشتن و بدست آوردن یا اصلا حس مالکیت همه حواسم را بخودش مشغول کرده است. بعضی وقت ها دوست دارم همان جور که بی هیچی آمدم همان جورتر هم بروم و وقت هایی هم هست که آدم ها را با داشته های دنیاییشان می بینم.

دلم شعور، فهم و تصمیم گیری می خواهد. دلم یک ایوان تنهایی می خواهد. دلم یکی از این صندلی هایی که بالا پایین می رود میخواهد تا در آن ایوان بگذارم رویش بنشینم و با خودم فکر کنم آیا من چیزی دارم یا نه؟ آیا من راهم را بد انتخاب کردم یا...؟ 

یک فکری که آدم را اذیت می کند این است که دیگر هیچ چیز به تو لذت ندهد. حالا از هر جورش.

من زمان را گم کرده ام. از رابطه هم بیزار شده ام و دارم خودم را به جاهایی می برم که از همه آنجاها فرار کرده ام. برای همین می خواهم در خیالم تمام بدست آمده ها و گم شده ها را دوباره ببینم و این بار نه که چیزی را تغییر دهم که فقط و فقط گذشته را دوباره حس کنم.

گذشته ی من من را ساکت می کند. دلم سنگین می شود و از این دنیا می روم اگر به آن فکر نکنم. 

... گذشته ی من از من گذشته است.